قلب سیاه و نشان سرخ
ورود به تله :Part ¹
هوا سنگین بود، بویی از چوب گرانقیمت، عطر تلخ سیگار برگ کوبایی و یک لایه نازک از خونی کهنه در پسزمینه، در هوای سالن پذیرایی عمارت جونگکوک معلق بود. این بو، ترکیبی بود از ثروت فاسد و خطری آشکار که حتی سیستم تهویه مرکزی پیشرفته عمارت نیز قادر به دفع کامل آن نبود. عمارت، یک سازهی مدرن-کلاسیک بود که در تپههای اطراف شهر، مانند یک هیولای مرمرین و شیشهای آرمیده بود. هر گوشه از این کاخ، انعکاسی از قدرت مطلق و اخلاقیات خاکستری بود. سطوح صیقلی مرمر سیاه کف، بازتابی کامل از سقفهای بلند و آینهکاری شده ایجاد کرده بودند، به طوری که در نگاه اول، تمایز بین زمین و آسمان داخلی دشوار بود.
نورپردازی مینیمال بود؛ تمرکز اصلی بر روی لوسترهای کریستالی عظیم بود که از سقفهای مرتفع آویزان بودند. این کریستالها، که به نظر میرسیدند از یخهای قطبی تراشیده شده باشند، لکههای نور طلایی سردی را روی کف مرمر سیاه میانداختند، نورهایی که بیشتر بر تاریکی تأکید میکردند تا روشنایی. سکوت حکمفرما بود، سکوتی که به جای آرامش، حس انتظار مرگ را القا میکرد. تنها صدای قابل شنیدن، صدای ضعیف موسیقی جاز کلاسیک بود که از یک سیستم صوتی مخفی پخش میشد و به سختی قابل تشخیص بود، مانند زمزمهی ارواحی در حال رقص.
شخصیت اصلی (سارا/لیا)
سارا، که حالا با اسم مستعار «لیا» در میان حلقهی مافیا نفوذ کرده بود، در سایهها ایستاده بود. او یک شبح آموزشدیده بود؛ زنی که هویت واقعیاش را پشت نقابی از بیتفاوتی بینقص پنهان کرده بود. لباس شب مشکیاش، طراحی سادهای داشت اما جنس آن از ابریشم سنگین و مات بود که حس زرهی را به او میداد؛ زرهی که برای محافظت از قلب واقعیاش در برابر گلولههای استعارهای و فیزیکی طراحی شده بود.
دستهایش را پشت کمرش گره کرده بود. این حرکت نه برای وقار، بلکه برای کنترل لرزشهای ریز دستهایش بود.
هر ضربان قلبش در این سکوت سنگین، مانند طبل جنگی در گوشهایش فریاد میکشید. او باید طوری رفتار میکرد که انگار ضربان قلبش تحت کنترل کامل اوست، مانند یک ماشین بیعیب و نقص.
سارا :«دارم از استرس میمیرم چرا نمیاد ؟!»
ماموریت او روشن بود: ریشهیابی «نشان سرخ»، نمادی که به نظر میرسید کل امپراتوری جونگکوک بر پایههای آن بنا شده باشد. او یک جاسوس واحد بود، فرستاده شده توسط سازمانی که تنها کسانی از وجودش مطلع بودند که ریسک نابودی کامل را پذیرفته بودند. اما هر چه بیشتر به قلب این تاریکی نزدیک میشد، جذابیت خطرناک این مرد، جونگکوک، تهدیدی جدید و غیرمنتظره بر روی مأموریتش ایجاد میکرد. سارا برای خنثی کردن اهداف آموزش دیده بود، نه برای مواجهه با کسی که جذابیتش میتوانست تمام سیمکشیهای ذهنی او را بسوزاند.
سالن پذیرایی، مکانی بود که بزرگان دایره برای مذاکرات شبانه گرد هم میآمدند. سارا خود را در حاشیهی اجتماع قرار داده بود، تظاهر به خیره شدن به یک تابلوی انتزاعی میکرد که ترکیبی از رنگهای تیره و خطوط شکسته بود.
سپس، جونگکوک وارد شد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
امیدوارم خوشتون بیاد گیلیلیل
هوا سنگین بود، بویی از چوب گرانقیمت، عطر تلخ سیگار برگ کوبایی و یک لایه نازک از خونی کهنه در پسزمینه، در هوای سالن پذیرایی عمارت جونگکوک معلق بود. این بو، ترکیبی بود از ثروت فاسد و خطری آشکار که حتی سیستم تهویه مرکزی پیشرفته عمارت نیز قادر به دفع کامل آن نبود. عمارت، یک سازهی مدرن-کلاسیک بود که در تپههای اطراف شهر، مانند یک هیولای مرمرین و شیشهای آرمیده بود. هر گوشه از این کاخ، انعکاسی از قدرت مطلق و اخلاقیات خاکستری بود. سطوح صیقلی مرمر سیاه کف، بازتابی کامل از سقفهای بلند و آینهکاری شده ایجاد کرده بودند، به طوری که در نگاه اول، تمایز بین زمین و آسمان داخلی دشوار بود.
نورپردازی مینیمال بود؛ تمرکز اصلی بر روی لوسترهای کریستالی عظیم بود که از سقفهای مرتفع آویزان بودند. این کریستالها، که به نظر میرسیدند از یخهای قطبی تراشیده شده باشند، لکههای نور طلایی سردی را روی کف مرمر سیاه میانداختند، نورهایی که بیشتر بر تاریکی تأکید میکردند تا روشنایی. سکوت حکمفرما بود، سکوتی که به جای آرامش، حس انتظار مرگ را القا میکرد. تنها صدای قابل شنیدن، صدای ضعیف موسیقی جاز کلاسیک بود که از یک سیستم صوتی مخفی پخش میشد و به سختی قابل تشخیص بود، مانند زمزمهی ارواحی در حال رقص.
شخصیت اصلی (سارا/لیا)
سارا، که حالا با اسم مستعار «لیا» در میان حلقهی مافیا نفوذ کرده بود، در سایهها ایستاده بود. او یک شبح آموزشدیده بود؛ زنی که هویت واقعیاش را پشت نقابی از بیتفاوتی بینقص پنهان کرده بود. لباس شب مشکیاش، طراحی سادهای داشت اما جنس آن از ابریشم سنگین و مات بود که حس زرهی را به او میداد؛ زرهی که برای محافظت از قلب واقعیاش در برابر گلولههای استعارهای و فیزیکی طراحی شده بود.
دستهایش را پشت کمرش گره کرده بود. این حرکت نه برای وقار، بلکه برای کنترل لرزشهای ریز دستهایش بود.
هر ضربان قلبش در این سکوت سنگین، مانند طبل جنگی در گوشهایش فریاد میکشید. او باید طوری رفتار میکرد که انگار ضربان قلبش تحت کنترل کامل اوست، مانند یک ماشین بیعیب و نقص.
سارا :«دارم از استرس میمیرم چرا نمیاد ؟!»
ماموریت او روشن بود: ریشهیابی «نشان سرخ»، نمادی که به نظر میرسید کل امپراتوری جونگکوک بر پایههای آن بنا شده باشد. او یک جاسوس واحد بود، فرستاده شده توسط سازمانی که تنها کسانی از وجودش مطلع بودند که ریسک نابودی کامل را پذیرفته بودند. اما هر چه بیشتر به قلب این تاریکی نزدیک میشد، جذابیت خطرناک این مرد، جونگکوک، تهدیدی جدید و غیرمنتظره بر روی مأموریتش ایجاد میکرد. سارا برای خنثی کردن اهداف آموزش دیده بود، نه برای مواجهه با کسی که جذابیتش میتوانست تمام سیمکشیهای ذهنی او را بسوزاند.
سالن پذیرایی، مکانی بود که بزرگان دایره برای مذاکرات شبانه گرد هم میآمدند. سارا خود را در حاشیهی اجتماع قرار داده بود، تظاهر به خیره شدن به یک تابلوی انتزاعی میکرد که ترکیبی از رنگهای تیره و خطوط شکسته بود.
سپس، جونگکوک وارد شد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
امیدوارم خوشتون بیاد گیلیلیل
- ۱.۵k
- ۱۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط